موم خاطرات

مهرك طهوري
ehsa_poem@yahoo.com


دريا مي خروشيد. موج مي زد و در خود مي پيچيد.لوله مي شد و با شتاب خود را به ساحل مي رساند. كف كرده و آرام پس مي رفت و موج روي موج.
بهاره روي ماسه ها مي دويد و يكهو دادمي كشيد :( غزاله آمد!)
هر دو با پاهاي لخت روي ماسه هاي ساحل خشكيده مي ايستاديم. آب با شدت به ساق پاهايمان مي خوردو دل مرده و كف كرده و مدهوش باز مي گشت.بهاره روي ماسه ها بالا وپايين مي پريد و مي گفت:(اينجا !اينجا پر از كرمهاي ريز ساحليه. زير پاهاي آدم مي لولن و كف پاها را قلقلك ميدن.)
مامان كنار ساك لباسها نشسته بود و مي كفت:(لباسهاتونوخيس نكنيد! ..... لباسهاتونو......)
و من و بهاره مي دويديم تا موج روي پاهايمان بغلطد.
بهاره گفت:( غزاله ببين! اينجا برق مي زنه.مثل گردن بند مامان) تنه ام را تا كردم تا برق شنها را ببينم. يكهو بهاره ازپشت هُلم داد. فريادهاي نا مفهوم مامان و صداي خنده هاي بهاره, درهم و صداي قل قل آب توي گوشم پيچيد.بعد از پس رفتن موج به زحمت ايستادم. لباسهايم مثل لاستيك به تنه ام چسبيده بود. دهانم مزه تلخ و شور آب دريا را مي داد. به گمانم قلپ قلپ آب خورده بودم. زدم زير گريه و بهاره براي آنكه مرا ساكت كندنشست روي ماسه ها . مامان شروع كرد به جيغ زدن. موجي لوله شد و به طرف بهاره آمدو محكم به بدنش خورد.يك لحظه موهاي بلندش در آب مثل خزه رقصيد.آب پس رفت. بهاره ايستادو به من نگاه كرد و قش قش خنديد. بعد دوتايي زديم زير خنده و هر دو باهم روي ماسه ها نشستيم.
مامان فرياد كنان به سر و صورتش مي زد. دلم مي خواست بهاره چشمهايش را باز مي كرد و آن همه موج هاي كوچك توي حمام را مي ديد.وقتي پيكر بهاره را از روي مجراي آب كنار كشيدند, آب هور هور كنان توي محفظه فرو رفت. آب موج مي خورد و لوله مي شد و با شتاب مثل گرد باد در محفظه فرو مي رفت.
خونابه , رنگ آب كف حمام را عوض كرده بود. قرمز گلي.
بهاره گفت:(قرمزه مال من , آبيه مال تو) و فرچه ي مسواكهايمان را تا ته در رنگ فرو كرديم.بهاره گفت:( مثل من آروم توي آب بذارش و سفت نگهش دار). رنگ در آب پخش مي شدو ما از ديواره هاي تنگ بلوريِِ ننه زينب چه دنيايي كه نمي ديديم.
بهاره گفت:( مال من شبيه فيلِ ) و من هر چه نگاه كردم نفهميدم رنگ آبىِ پخش شده در آب شبيه چه چيزي ست . رنگ مثل دود سيگار آرام در آب تاب مي خورد و به لايه هاي نازك آب بر مي خورد و مي شكست.
پدر سر رسيد و فرياد زد:( پدر سگها اينا مال مردمِ )و با هر سيلى كه به صورتم مي خورد بهاره جيغ بلندي مي كشيد.انگار سيلي روي صورت خودش خورده باشد پدر غر غر كنان خوابيد و گفت:( كتك تو هم براي فردا)و هيچ وقت ,هيچ فردايى بهاره كتك نخورد.
پدر سيلي هاي جانانه توي صورت بهاره مي زد.سيلي روي صورت خيس و رنگ پريده ي بهاره ,شرق شرق, صدا مي داد. مامان , محكم توي سر و صورتش مي زد و فرياد مي كشيد و گريه مي كرد. پدر گوشش را مدام روي سينه بهاره مي گذاشت وبرمي داشت
گيج شده بود .اصلا نمي دانست چه كند. چقدر صورتش گرفته و سياه و پلاسيده شده بود و بعدها پلاسيده تر هم شد.آنقدر چين خورد كه درز چشمها يش به زحمت از بين آن همه چين پيدا بود.
بهاره گفت:(دامنِ من دو طبقه چين داره).من گريه كردم و مشتهاي كوچكم را روي ران هاي گوشت آلود مادر كوبيدم.مادر يك طبقه چينِ ديگر به دامن من اضافه كردو ما با دامن هاي دو طبقه پراز چينمان دويديم پيش ننه زينب كه حالا روي پله ها نشسته بود و سرش را رو به آسمان گرفته بود ودماغش را مف مف بالا مي كشيد. يكهو مثل توپ سال تحويل تركيد.انگار خورشيد مثل پري توي دماغش را قلقلك داده بود.
ننه مي گفت :(چهل شب قبل از عيد كوچه رو آب و جارو كنيد.حضرت خضر مي آد و اگه اينجا كثيف باشه از توي كوچه ردنميشه.
و ما صبح روز چهلم از لاي در به كوچه نگاه مي كرديم و اولين مردي را كه قبل از طلوع آفتاب در كوچه مي ديديم برايمان خضر مي شد.
مامان گفت :(براي عيد بايد اين خونه رو بفروشي).ننه گريه كنان بقچه ي لباسهاي كهنه اش را بست. تمام تنش بوي سالهاي رفته را مي داد. اشكها از روي صورت پلاسيده اش چين مي خورد و پايين مي چكيد.
بهاره گفت:( اين خياره مثل صورت ننه ست.ببين!) و من انگشتم را روي خيار پلاسيده كشيدم .پوست خيار زير دستم كش آمد.چندشم شد و سريع انگشتم را برداشتم.
مامان پرده ها را شسته بود و چيك چيك از انگشت هايش آب مي چكيد.
_( پس بالاخره اين خونه رو كي مي فروشي؟)
پدر گوشه ي ايوان نشسته بود و قليان مي كشيد.ناگهان مثل بنزين با جرقه ي حرف مادراز جا پريدو فرياد زد:(آخه لامذهب چه جور دلت مي آد از اين خونه بري؟اينجا گوشه و كنارش بهاره مي دوه،مي شينه ، بازي مي كنه، گريه مي كنه. آخه مگه تو اينا رو نمي بيني ؟مگه تو ناسلامتي ننه اش نبودي؟) و هاي هاي زير گريه زد. ما اشكهايش را نديديم .كف دستهاي گوشت آلود و پهنش را روي صورتش گرفته بودو شانه هايش مي لرزيد. ديگر بعد از آن كسي صداي پدر را نشنيد.مي رفت و مي آمد. دل مرده وبي روح وسرد و بي رمق.انگار از آن روز به بعد بود كه زير پلك هايش طبله بست و آويزان شدو چروك روي چروك.
ننه حواسش را از دست داده بود.دايم روي پله ها مي نشست و به يك نقطه خيره مي ماند. بدون أنكه چيزي در دهانش باشد مدام ملچ ملوچ راه مي انداخت. انگار چيزي خوشمزه را مزه مزه كند.
بهاره يكهو شربت را هورت كشيدوليوان را به مرد سياه پوش داد.زير برق أفتاب دسته دسته سياه پوش أرام أرام زنجير بر شانه مي زدند.بعضي ها شربت مي دادند,بعضي ها گلاب مي پاشيدند.زنها صورتشان را زير چادر هاي سياه پنهان كرده بودندو هاي هاي گريه مي كردند. بهاره نفسهاي كوتاه ما بين هق هق هاي گريه ي ننه زينب را مي شمرد.(13...14..42)وبعد ساكت شد.
صورت پف كرده و سرخ ننه از لاي چادرش بيرون زد.
مادر صورتش قرمز شده بود. روي چالي لپهايش را خراش انداخته بود.انگار بالاي پلكهايش را كيسه گذاشته بودند.صورت بهاره سفيد بود مثل گچ ديوار.
پدر بعد از بهاره و چند سال بعد از او رفت .هر روز بيشتر در خود فرو مي رفت. يك گوشه از ايوان مي نشست و قليان مي كشيد.علفهاي هرز باغچه روز به روز قد مي كشيدندو پدر روز به روز خميده تر و مچاله تر مي شد. تا جايي كه از درون پوكيد و از پا در امد.
أن روز هوا سرد و گرفته و برفي بود. سر طاس پدر بي نور أفتاب مي درخشيد. وقتي ملحفه سفيد را از صورتش پس زدند,انگار لبخند مي زد ,انگار زنده بود.مادر محكم به صورتش مي كوبيد. استخوانهاي گونه اش از زير گوشت نازك صورتش بيرون زده بود و روي لپهايش را سايه مي انداخت.
أن سال بدون پدر من در صف طويل نفت مي ايستادم . ننه از سرما چانه اش مي لرزيد. مادر غرغر كنان نفت توي بخاري مي ريخت و هنوز اين پيت تمام نشده من در صف پيت ديگر مي ايستادم.
بهاره گفت :( بابا توي جوب رنگين كمونِِ)
رنگها تاب مي خوردند و روي پوست نازك أب در هم فرو مي رفتند.
بابا گفت :( دختر جون رنگين كمون كجا بود ؟!نفتِ نفت.)
چند سال بعد ديگر احتياج به در صف ايستادن و نفت خريدن نداشتيم. مادر خانه قديمي و پر از خاطره مان را با يك فقره چك و چند بند اسكناس تعويض كرد.أن روز ننه زينب بقچه اش را كه بوي نا و نم و كپك زنانه مي داد جمع كرده بود و روي پله هاي حياط منتظر نشسته بود . به يك نقطه خيره شده بود و ملچ ملوچ مي كرد. انگار با حواسش روحش را هم از دست داده بود.روحش پر كشيده بود انگار,دلش , قلبش و همه مهرباني هايش . ننه ديگر أن ننه قديم نبود. أن ننه اي كه هميشه بوي چاي هل دارو سير و سبزي از روزنه هاي پوستش بيرون مي زد و فضاي دور و برش را پر مي كرد.همه چيز عوض شده بود .همه چيز.....
من و مادر و ننه مثل همه ي أنها كه روحشان را در گذشته جا مي گذارند, خاطره هايمان را در خانه قديمي خاك كرديم و كوچ كرديم به يك أپارتمان كوچك در جنوب شهر.بي حس و بي روح. مابقي پول خانه را به مشد سهراب سپرديم و او هم هر ماه برايمان مقداري ماهيانه بخور و نمير مي فرستاد. بدون قيل و قال , بدون كم و كاست.
أپارتمان سيماني بود و سياه و دود گرفته و هيچ شباهتي با خانه قديمي كاهگليمان نداشت كه حتي از درز أجر فرشهاي كف حياطش هم خاطره بيرون مي ريخت.
بهاره گفت:( سنگ رو توي اين خونه بنداز. مگه لي لي بلد نيستي؟‍)
و من مي گفتم :( نه نمي خوام لي لي بازي كنم. مي خوام ماهي هاي توي حوضو بشمرم.)
ماهي هاي قرمز و كوچك و بزرگ دسته دسته در أب لجن زده حوض موج مي خوردند. سر ظهر وقتي نور أفتاب وسط أسمان توي حوض مي پاشيد ماهي ها به سايه ي درآب افتاده ي بدنه حوض پناه مي بردند.
بهاره مشتش را يواش در أب فرو كرد. يكهو يك عالم ماهيِ كوچك و بزرگ قرمزتوي حوض پخش و پلا شدند.بهاره مشتش را كه حالا در أن چيزي مي لوليد بالا اورد. من جيغ كشيدم. بهاره گفت:( نترس .نمي ميره)و به همان ارامي كه به چنگش اورده بود در اب رهايش كرد. ماهي لوليدو بعد ارام در اب غوطه ور شد.
بهاره در اب جمع شده گلي رنگِ كف حمام مثل ماهي به خود پيچيد. بدنش تماما نبض شدو يكهو بي حركت در بغل پدر خشكش زد. خون مثل فواره از دستش بيرون مي پاشيد.
پدر شلوارش را بالا زده بودو أب حوض را سطل سطل مي كشيدو روي سنگ فرش كف حياط مي پاشيد. پدر خم شديك عالم لجن بو افتاده از لب سطل سر خوردندو در سطل گرفتار شدند.بهاره يكهو فواره را باز كرد. أب با شدت روي كمر پدر پاشيد. سطل از دستش رها شد.مثل كسي كه گلوله خورده باشد دستش را روي كمرش گذاشت و صاف ايستادو گفت:( أخ ..!)بهاره دويد و از پله هاي حمام پايين رفت و از گوشه ي ديوار أجري با يك چشم به پدر خيره شد. با لبخند پر از شيطنت.
پدر گفت:( پدر سگ كتكت باشه براي بعد)
بهاره با صداي نازك و كش دار گفت:( بابا چرا به خودت فحش مي دي؟!)
و ننه با لبهاي كبود و چانه ي خال كوبي شده اش قش قش خنديد و پدر به خنده ي ننه خنده اش گرفت.
از پنجره ي أپارتمان كوچك سيماني ِ بد شكلمان أسمان پيدا نبود. پنجره ها فقط چند وجب با پنجره هاي اپارتمان مقابل فاصله داشتند.
پدر گفت :( اسمون كرمون ستاره زياد داره . رخت خوابها رو 2, 3, ساعته كه روي پشت بوم پهن كردم .خنكِ خنكِ)
عمو و زن عمو و مسعود داخل اتاق وسطي يشان مي خوابيدندو با كرت كرتِ پنكه خنك مي شدند. پنكه مثل سر ننه زينب كه حالا به لرزه افتاده بود مي لرزيد و مي چرخيد. انگار كسي از پشت تكانش مي داد و مجبور بود بچرخد.بهاره خزيد و ارام امد روي تشك من،
( _ مي خواي قبل از اينكه برگرديم يه حالي از مسعود بگيريم؟!)
و من با سر اشاره كردم و گفتم:(_نه....) و آنقدر ستاره شمردم كه نمي دانم كي خوابم برد.
ننه ديگر خيلي پير شده بود. شبها توي جايش مي شاشيد و بعداز خوردن هر چيز أروغهاي بلند بد بو مي زد.كف پاهايش به اندازه يك بند انگشت قاچ خورده بود. دستها و سر و پاهايش بي جهت مي لرزيدند.وقتي استكان چاي را دستش مي گرفت, انقدر صداي جرق جرقِ استكان را در مي اورد, كه همه ي چاي توي نعلبكي سرازير مي شد.
عمو، به بهانه ي ديدن ننه به تهران آمد و مادر را عقد كرد و رفت. مادر مي گفت:( بايد سايه ي يه مرد بالاي سر آدم باشه يا نه!!!)
بعد ها زن عمو امد و هر چه خواست و نخواست به مادر گفت و مادر كه حتي بعد از مرگ بهاره و پدر هنوز سرپا بود يكباره فلج شد و يكجا نشين. سايه ي مرد بالاي سرش يك اسم بود در يك شناسنامه كهنه و سنگينيِ سايه اش, بد و بيراه هاي زن عمو .مادر مي پوسيد و ما به پوسيدن و فاسد شدن و در خود فرو رفتن و پوكيدن يكديگر عادت كرده بوديم . أن سالهاي خوش كودكي به سرعت باد گذشت و با حادثه ي مرگ بهاره همه چيز تخريب شد.فاسد شدن ها شروع شد, در خود فرو رفتن ها , مچاله شدن ها و جمع شدن ها و بد شكل شدن ها و مردن ها و مردن ها و مردن ها ......
ملحفه را آرام از روي صورت پر از چروك ننه زينب كنار زدند. ننه آرام ترين و نجيب ترين زني بود كه در عمرم ديده بودم. مادر گاهي وقتها غر مي زد, ولي من حتي صداي بلند ننه را نشنيده بودم. فقط به يك نقطه خيره مي شد و انقدر خيره كه نبض زير پلكش مي زد.انگار ازآن نقطه به چاه گذشته هايش فرو مي رفت.گذشته هايي كه انگار به روحش سنجاق شده بود.
بهاره ان روز خورده شكسته هاي ليوان ها را جمع مي كرد. مادر قالي رنگ پريده و نخ نما را جارو دستي مي كشيد . من شانه هاي پدر را مي ماليدم و پدر دايم مي گفت:( _ أخي .... اينجا هم بمال .... أخي...)
ننه زينب گوشه ي ايوان نشسته بود و قل قل قليان مي كشيد. نور افتاب و سايه' شاخه ها روي صورتش را راه راه كرده بود. مادر درِ نانداني را برداشت و يكهو فرياد زد:( _ بازم يادم رفت نونها رو بردارم ! كپك زدند)
پدر گفت:( _ فداي سرت خودت كپك نزني.)و يكهو شانه هايش زير دستهايم لغزيد.بلند شد و رفت كنار مادر. نانداني را از دستش گرفت و رفت لب ايوان و نانها را از ان بالا پاشيد توي حوض.نانداني را زير بغل زد و با دو دست پشتش ضرب گرفت. رفت طرف مادر و دستش را گرفت و انقدر تكان داد تا مادر شروع كرد به رقصيدن.پدر انگار بابا كرم مي رقصيد. مادردستهايش را باز كرده بود و ارام دور خودش مي چرخيد.ننه همان طور كه قليان مي كشيد, يك در ميان كف مي زدو مي خنديد. لثه هاي سرخِ براقِ بي دندانش از لاي لبهاي بر از چروكش پيدا بود. ماهي هاي توي حوض همه دور تادور نانها جمع شده بودند .ارام پيج و تاب مي خوردند و به نانها نوك مي زدند . انگار باله مي رقصيدند. پدر اخرين ضربه را محكم پشت نانداني زد و زمينش گذاشت. حسابي عرق كرده بود . انگشت نشانه اش را محكم كشيد روي پيشاني اش . از انگشتش چك چك عرق ميريخت . با همان دست خيسش دست مادر را چسبيد و كشيدش توي اتاق بغلي . مادر عشوه كنان دنبالش راه افتاد. ننه هميشه اين موقع ها سر ,
ما را گرم مي كرد و برايمان قصه مي گفت.
حالا هر شب موقع خواب
صداي ننه قاطي همه تصاوير توي مغزم مثل رنگ آبيِ كه در آب پخش مي شد , آرام توي گوشم مي خزد و نجوا كنان مي گويد:(_ يكي بود يكي نبود)











 
یکی از محصولات بی نظیر رسالت سی دی مجموعه سی هزار ایبوک فارسی می باشد که شما را یکعمر از خرید کتاب در هر زمینه ای که تصورش را بکنید بی نیاز خواهد کرد در صورت تمایل نگاهی به لیست کتابها بیندازید

31376< 1


 

 

انتشار داستان‌هاي اين بخش از سايت سخن در ساير رسانه‌ها  بدون كسب اجازه‌ از نويسنده‌ي داستان ممنوع است، مگر به صورت لينك به  اين صفحه براي سايتهاي اينترنتي